کد مطلب: ۲۸۲۴۴۰
۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۹

روایتی از «برف و آفتاب»

هنگامی که ارتش بعث هم‌میهنان عزیز مرزنشین ما را آواره و به مرز‌های ایرانی‌اسلامی تجاوز کرد، عده‌ای به‌خاطر کسب قدرت، نامردانه دست به ترور و خون‌ریزی و گرفتن جان پاک‌ترین انسان‌ها زدند و بر طبل باطل خود کوبیدند.

به گزارش مجله خبری نگار،کتاب «برف و آفتاب» روایتی به قلم محمدرضا یوسفی است. راوی و نویسنده این اثر در مقدمه کتاب می‌گوید: «بیش از ۳۰ سال که از آخرین روز‌های یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های معاصر گذشته است، من به‌عنوان فردی نظامی که از ساعت‌های اول جنگ از ابتدا تا انتها در گوشه‌وکنار بعضی از عملیات‌ها افتخار حضور داشتم، بر آن شدم به‌شرط توفیق الهی، مشاهدات، اطلاعات و خاطرات خود را به علاقه‌مندان تاریخ کشور عزیزم تقدیم کنم.

همان‌گونه که امروز تاریخ گذشته‌های دور و نزدیک مردمان وطن قضاوت می‌شود، آیندگان درمورد عملکرد دیروز و امروز ما به قضاوت می‌پردازند که در زمان بحران و جنگی ناخواسته چه کرده‌ایم و چه باید می‌کردیم. اگر میلیون‌ها جوان باغیرت، هنگامی که بخشی از کشور اشغال شد، جان خود را خالصانه فدای اسلام و انقلاب و استقلال و تمامیت ارضی میهن اسلامی‌کردند و تن به شهادت، جانبازی، اسارت، مفقودالاثری و مفقودالجسدی دادند، باید در تاریخ ثبت و ضبط شود.

تاریخ به خود دید چه بسا مردانی که توان کمک و حمایت از سربازان وطن خویش را داشتند؛ اما بی‌غیرتی و بی‌مسئولیتی پیشه کردند و به تن‌پروری و روشن‌فکرمآبی و غرب‌وشرق‌زدگی و بهانه‌های شیطانی پرداختند و نه‌تن‌ها کمکی نکردند، که یار پنجم دشمن شدند و حتی از اعزام فرزندان خود به سربازی ممانعت کردند.

این نوشته بازگو خواهد کرد هنگامی که ارتش بعث هم‌میهنان عزیز مرزنشین ما را آواره و به ناموس مملکت، که همانا مرز‌های ایرانی‌اسلامی بود، تجاوز کرد، عده‌ای به‌خاطر کسب قدرت، نامردانه دست به ترور و خون‌ریزی و گرفتن جان پاک‌ترین انسان‌ها زدند و بر طبل باطل خود کوبیدند.

یوسفی در بخشی از کتاب «برف و آفتاب» خاطرنشان میکند: «یکی دو مرتبه سرباز عراقی را دیدم و دو باره گم کردم. بالاخره او را دیدم. سپس سلاح خود را آماده کردم باید چند سانتی‌متری، خود را از زمین بلند می‌کردم که او را در دوربین سلاح ببینم. سرباز اصفهانی هم در پیدا کردن تیرانداز دشمن به من کمک می‌کرد و بی‌سیم را نیز جواب می‌داد. لحظه‌ای به طور کامل او را در دوربین دیدم....»

این اثر در ۲۴۰ صفحه از سوی انشتارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر